مدح و شهادت حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام
امـــام عــشــق را مــاه مــنــیـــری وفـــاداران عـــالـــم را امـــیــــری دو دسـتـت گـرچه افـتادند بر خاک به خـاکافـتـادگـان را دسـتگـیـری دوبــاره تــشــنــگـیهـا پـا نـگـیـرد دل مـــا و دل دریــــا نـــگـــیــــرد در این بیتـکـیـهگاهی یا اباالفضل! خــدا دســت تــو را از مـا نـگـیـرد عـطـش را بـا نـگــاه آورده بـودنـد دلــی ســرشـــار آه آورده بـــودنــد تــمــام کــودکــانِ تــشــنـه آن روز بـه دســت تـو پــنــاه آورده بــودنـد بــرادر بــا بـــرادر دســت مــیداد بــرای بـــار آخـــر دســت مــیداد چه احـساس قـشنگی ظهر آن روز بـه عــبــاس دلاور دســت مــیداد! بــــرادر! مـشــک آوردم بـــرایــت بــرو، ای جــاری تــا بـینــهــایـت تـمـام بـاغ خـشـکـیـدهسـت بـشـتاب خــدا پـشـت و پــنـاه دسـتهــایـت! عـلـم را بـر زمـیـن بگـذارم، اما... تـو را دسـت خـدا بـسـپـارم، امـا... به جسمم تیر زد آن قوم ای عشـق! که دسـت از دیـدنت بـردارم امـا... شـبـیه غـنچـه میپژمرد و میرفت تبر پشت تـبر میخـورد و میرفت بـدون دسـت هـم ســقــّاتــریـن بـود به دندان مشک را میبرد و میرفت بگـو بـغـض مـرا پـرپـر کند مشک غـم دسـت مـرا بـاور کـنـد مـشـک بــه دنــدان مــیبــرم امــا خـــدایــا لـبـانــم را مــبـادا تـر کـنـد مـشـک چو گل پـژمـردی و لب تر نکردی تـبـرهـا خـوردی و لب تر نکـردی در اوج تـشـنـگی، یک مـشت دریا به دنـدان بـردی و لب تـر نکـردی به آن گـلهـای پـرپـر بـوسه میزد به روی سـیـنه با هر بوسه، میزد به قـرآن؟ نـه، بـرادر داشت انگـار بـه دســتــان بــرادر بـوسـه مـیزد خودش میرفـت، اما دستهایش... رقـم زد عـشـق را بـا دسـتهـایـش بــه روی خــاک افــتـــادنـــد، امــا نــیــفــتـادنـد از پــا، دسـتهــایــش هزاران چشم تر داریم از این دست به دل، خونِ جگر داریم از این دست دل ما خـیـمـهای چـشـمانتظار است چگونه دست برداریم از این دست! |